روشاروشا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

روشا...روشنی بخش دنیای ما

اولین سرما خوردگی

عزیز دلم... دیروز برای اولین بار با خاله زهرا رفتیم خونه مامان بزرگ شهین...خیلی بهت خوش گذشته بود و وقتی مامان بزرگ باهات حرف میزد برای اولین بار با صدا و از ته دل خندیدی و خیلی با نمک شده بودی...الهی من فدای خنده هات بشم ... اما این خوشحالی دوام زیادی نداشت و شب حسابی مریض شدی و بی قراری کردی.هم تب داشتی و هم ابریزش بینی و سرفه...فهمیدم که گل دخترم سرما خورده و سریع بردمت دکتر و بعد از خوردن داروهات کمی بهتر شدی...امیدوارم هر چه زودتر خوب بشی عزیزم...طاقت بی حالیتو ندارم مامان جون....
28 بهمن 1392

اولین روز برفی

نفس مامان امروز از صبح اولین برف زمستونی اروم و زیبا شروع به باریدن کرد و تا الان هم ادامه داره...همه جا خیلی قشنگ و سراسر سپید شده...دوست داشتم با هم میرفتیم و حسابی برف بازی می کردیم اما هنوز خیلی کوچولویی و ممکنه سرما بخوری قول میدم سال دیگه با هم بریم برف بازی و یه ادم برفی خوشگل درست کنیم... به اندازه تمام دونه های برف دوست دارم و امیدوارم مثل اولین برف زمستون دلت همیشه سفید و دور از غم باشه عزیزکم... روشا خانوم در روز برفی زیر پتو!!! ...
24 بهمن 1392

دو ماهگی

پرنسس مامان امروز 84 روزه شدی و من دارم بزرگ شدنتو به چشم می بینم و اینو از کوچیک شدن لباسهات هم میشه متوجه شد.صبح ها خیلی سرحال هستی و تا چشاتو باز میکنی قشنگ ترین لبخند های دنیا رو تحویل مامان میدی.وقتی باهات حرف میزنم حسابی اغون اغون می کنی و یه گلوله نمک میشی...عاشق پستونکت هستی و تا نق و نوق می کنی بهت میدم و حسابی ملچ ملوچ راه می اندازی...تازگی ها ذوق کردنو هم یاد گرفتی و وقتی جغجغه تو برات تکون میدم از ته گلوت صدا در می یاری و دست و پاهاتو تند تند تکون میدی و اون لحظه است که دیگه حسابی دلم برات ضعف میره و می خوام بچلونمت.بعضی وقت ها هم چشاتو گرد و لباتو غنچه میکنی و از گوشه چشم به مامان نگاه می کنی و من عاشق اون قیافه گرفتنت هستم. و...
24 بهمن 1392
1